مسافت طولانی را باشما طی کرده بودم تا به تماشا بنشینم
درآن هنگامه بود که سراغ خانه دوست را گرفتم .
بر سر ارتفاعی پستی رفتم ُ نگاهم را خیره به دور دستها انداختم ُ دیدبانی شدم ُ سرزمینهای زیادی را در عدسی دوربین تماشا کردم ُ به راه افتادم ُ به سرزمینی رسیدم که خاکستری سبز برهمه آنچه در درون داشت پاشیده شده بود . و باز ایستادم ُ نگاهی انداختم ُ اقلیم غریبی بود . خاکش سرخ و حلقه های سبزی اطرافش را احاطه کرده بود .ربان قرمزی مانند دیواری معبر را محافظت میکرد . انگار مسیر عبور را نشان میداد .
نگاهت کردم
و تو پاسخ دادی میدانم دل شوره داری که چگونه باید از کرانه های کرخه تا انتهای راین یک نفس دوید .
زیر درخت زیتون لختی آرمیدم ُ آرامشی سراسر وجودم را فرا گرفت ُ طعم گیلاس را مزمزه کردم ُ حلاوت آن وقتی همه خواب بودنند من را وادار به گفتگو با باد کرد و پرواز در شب را تجربه کردم .
مشق شب را فراموش ُ و به دیگر مسافران گفتم شاید وقت دیگر با غریبه کوچکمُ مرگ یزدگرد را به تماشا بنشینم و رگبار خنده هایم را نثار قیصر کنم .
رد پای گرگ را دنبال کردم تا ببینم گرگ صفتان چگونه در کمین بره ها نشسته اند .
آنگاه مراتب اعتراض خود را به سلطان از طریق گوزن های رها شده در دشت سرب آلود اعلام کردم .
ودر پایان کلوزآپ زندگی را مشاهده کردم که درآن جمله ای خود نمایی میکرد.
چشمانم آن را تار میدید.
نگاهم را بار دیگر بسویت هدایت کردم .
وتو باز میدانستی چه میخواهم .
روشنایی مضاعف برای دیدن .
میخواهم فصل الخطاب سفر طولانی را در افق زندگی بخوانم .
داریوش